ما را همیشه برگ خزان فرض کردهاند
در زیر پای رهگذران فرض کردهاند
چون ابرهای کاغذی آسمان شهر
در دست بادها ،نگران فرض کردهاند
ادامه مطلب ...
سکوت اگر نشانه رضا بود
چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر پیام آشنا بود
چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمیدانم
همه هستی تویی فیالجمله، این و آن نمیدانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمیبینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمیدانم
نکنم اگر چاره دل هر جایی را
نتوانم و تن ندهم رسوایی را
نرود مرا از سر سودایت بیرون
اگرش بکوبی تو سر سودایی را
ادامه مطلب ...
درد این خسته ی هجران به دوا نزدیک است
وان کدورت که تو دیدی به صفا نزدیک است
می دهد بخت مرا مژده که از حضرت دوست
نامه ای می رسد و پیک صبا نزدیک است
ادامه مطلب ...
چه خلاف سر زد از ما که در سرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
سر شانه را شکستم به بهانهٔ تطاول
که به حلقه حلقه زلفت نکند درازدستی
ادامه مطلب ...
بیا که بار دگر گل به بار می آید
بیار باده که بوی بهار می آید
هزار غم ز تو دارم به دل، بیا ای گل
که گل شکفته و بانگ هزار می آید
ادامه مطلب ...