سودا زده ای مستانه
آمد شبی از میخانه
گفتم که ربود از خویشت
گفتا نِگهِ جانانه
خونابۀ دل می نوشم
وَز جامِ جنون مدهوشم
مستانه لبِ ساقی را
مستی ندهد پیمانه
نه بهوش آید نه بیآساید
سرِ سودایی، دلِ دیوانه
تو که هوشیاری چه خبر داری
که چرا بوسم لبِ پیمانه
یزدانبخش قهرمان