نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
ادامه مطلب ...
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خونریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
ادامه مطلب ...
با ساقی سیمین بدن
در پای گل ساغر بزن
سنبل بچین
سوسن ببین در سایه بنشین
ادامه مطلب ...
من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
ادامه مطلب ...
دل به سودای تو بستیم خدا میداند
وز مه و مهر گسستیم خدا میداند
ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا میداند
ادامه مطلب ...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
ادامه مطلب ...
سودای عشق، عاقل و دیوانه سوخته
در این شراره محرم و بیگانه سوخته
رندی کشیده آهی و از برق آه او
یک نیمه بیش دوش ز میخانه سوخته
ادامه مطلب ...