|
درگیرودارمصاحبه یی اززنده یاد احمد شاملو پرسیده می شود :"آیا هنر و سیاست جایی به هم می رسند؟"
ابرمرد شعرو فرهنگ پارسی پاسخ می دهد:" آه بله، حتما. نرون شهر رم را به آتش می کشید و چنگ می نواخت. شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن می زد و غزل می گفت. بتهوون عظیم ترین سمفونی عالم را در ستایش شادی ساخت و هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود، عظیم ترین رنجگاه تاریخ، کشتارگاه زاخسن هاوزن را. ناصرالین شاه هم شعر می سرود و هم نقاشی می کرد و نقاش می پرورد. اما، برای یک تکه طلا می داد سارق را زنده زنده پوست بکنند. انسان برایش با بادمجان تفاوتی نداشت. خب بله، یک جایی به هم می رسند: متاسفانه بر سر نعش یکدیگر."
برگرفته از گفت و شنید ناصر حریری با احمد شاملو
خیام
پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را
بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات
دهم و...
یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغالگر جزیرهی
«اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی میشد. توری
پنجرهی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد
فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده
بود! یکبار ردپای گِلی برهنهای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛
انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچهی یتیم در جزیره زندگی
میکنند که بیسرپرستاند؛ هرچه دستشان برسد میخورند و هر چیزی که چفت
و بست درست نداشته باشد برمیدارند.
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر
گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی
کند.
بچهدار شدن تصمیم خطیری است. با این تصمیم میگذارید که قلبتان تا ابد جایی در بیرون و دور و بر تنتان به سر برد. / الیزابت استون