سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

زیباترین جمله

 زیباتر از این جمله شنیده ای؟

چهره زشت نفرت

معلم یک مدرسه به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به مدرسه آمدند.
در کیسه‌ی بعضی ها ۲ بعضی ها ۳ ، و بعضی ها ۵ سیب زمینی بود.
ادامه مطلب ...

هنر و سیاست


درگیرودارمصاحبه یی اززنده یاد احمد شاملو پرسیده می شود :"آیا هنر و سیاست جایی به هم می رسند؟"

ابرمرد شعرو فرهنگ پارسی پاسخ می دهد:" آه بله، حتما. نرون شهر رم را به آتش می کشید و چنگ می نواخت. شاه اسماعیل خودمان صدها هزار نفر را گردن می زد و غزل می گفت. بتهوون عظیم ترین سمفونی عالم را در ستایش شادی ساخت و هیتلر که آرزو داشت نقاش بشود، عظیم ترین رنجگاه تاریخ، کشتارگاه زاخسن هاوزن را. ناصرالین شاه هم شعر می سرود و هم  نقاشی می کرد و نقاش می پرورد. اما، برای یک تکه طلا می داد سارق را زنده زنده پوست بکنند. انسان برایش با بادمجان تفاوتی نداشت. خب بله، یک جایی به هم می رسند: متاسفانه بر سر نعش یکدیگر."
برگرفته از گفت و شنید ناصر حریری با احمد شاملو
 

حکمت خیام

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت،  گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!

خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم  را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم  گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...

ادامه مطلب ...

خودنویس راه راه

یک سال از پایان جنگ جهانی دوم گذشته بود و من عضو ارتش اشغال‌گر جزیره‌ی
«اوکیناوا» بودم. چند ماهی بود که در حیاط پایگاه ما دزدی می‌شد. توری
پنجره‌ی آلونک مرا بریده و وسایلم را برده بودند، اما عجیب بود که دزد
فقط چند آب نبات و ماس ماسک برداشته بود و به چیزهای باارزش دست نزده
بود! یک‌بار ردپای گِلی برهنه‌ای را روی زمین و میز چوبی دیدم. کوچک بود؛
انگار که ردپای بچه باشد. مدتی بعد فهمیدم چند بچه‌ی یتیم در جزیره زندگی
می‌کنند که بی‌سرپرست‌اند؛ هرچه دست‌شان برسد می‌خورند و هر چیزی که چفت
و بست درست نداشته باشد برمی‌دارند.

ادامه مطلب ...

جنایت

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر
گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.
اما بی پول بود.
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی
کند.

ادامه مطلب ...

بچه دار شدن

بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ است. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دور و بر تن‌تان به سر برد. / الیزابت استون