سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

هما میرافشار

سر پنجه به چشمانم بگرفتم و بستم چشم
پیشانی خود پنهان بر پنجه خود کردم
تا داغ شکستم را از خلق کنم پنهان
اما تو که می بینی اما تو که می دانی
 تنها ترم از تنها ای یاور بی یاران
 

 
 این دست من و این تو
بس کن دگر این بازی
آخر به چه می نازی
خود می شکنی آسان
هر چیز که می سازی

یک تن بود از ما تو ای رهبر گمراهان
یا می کشیم با خود یا می کشمت آسان
نه صبح جلا دارد نه سینه صفا دارد
اندوه غروبی نیست امید به فردا چیست
امشب غم و فردا غم بی عشقم و بی عالم
 تنها ترم از تنها ای یاور بی یاران

اینک من و اینک تو
داد دل من و بستان از صفحه این گیتی
 محوم کن و پاکم کن تا با تو درآمیزم
خردم کن و خاکم کن

خدایا کفر میگویم پریشانم پریشانم
چه می خواهی تو از جانم
 نمی دانم نمی دانم
مرا بی آنکه خود خواهم
اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا
به این آغاز و پایانم

من آن بازیچه ای هستم
که می رقصم به هر سازت
تو می خندی به این چشمان گریانم
نه در مسجد نه میخانه
 نه در دیری نه در کعبه
من آن بیدم که می لرزم
دگر بر مرگ ایمانم
خدایی ناخدایی
 هرچه هستی غافلی یارم
که من آن کشتی بشکسته ای
در کام طوفانم
تویی قادر تویی مطلق
نسوزان خشک وتر با هم
که من فریاد ز نسلی آسی و قومی پریشانم

هما میرافشار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد