سر پنجه به چشمانم بگرفتم و بستم چشم
پیشانی خود پنهان بر پنجه خود کردم
تا داغ شکستم را از خلق کنم پنهان
اما تو که می بینی اما تو که می دانی
تنها ترم از تنها ای یاور بی یاران
داد حُسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را
قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجهٔ حُسن
طرفة العین ز من قوهٔ بینایی را
ادامه مطلب ...
سودا زده ای مستانه
آمد شبی از میخانه
گفتم که ربود از خویشت
گفتا نِگهِ جانانه
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ادامه مطلب ...
عاشق سرمست و بیپروا منم
بیخبر از خویش و از دنیا منم
در دل دشت جنون آوارهام
گردباد سرکش صحرا منم
ادامه مطلب ...
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
ادامه مطلب ...
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خونریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
ادامه مطلب ...