سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

داد حُسنت به تو تعلیم خودآرایی را
زیبِ اندام تو کرد این همه زیبایی را

قدرتِ عشق تو بگرفت به سرپنجهٔ حُسن
طرفة العین ز من قوهٔ بینایی را
  
هم مگر فتنهٔ چشم تو بخواباند باز
در تماشای تو آشوب تماشایی را

کرد سودای سر زلف تو دیوانه ترم
چه نهی سربه‌سر این آدمِ سودایی را

فقط اندوخته در عشق شکیبایی بود
کرد تاراج غم عشق شکیبایی را

دل به دریا زد و سر راه بیابان بگرفت
دل دریایی من بین سر صحرایی را

منحصر شد همه دار و ندارم به جنون
در چه ره خرج کنم این همه دارایی را

هر شبم جا به سر کوچه ی بی سامانی است
با چنین جا چه خورم غصه ی بی جایی را

سر دل تا که نخورده است به یک سنگدلی
پند سودی ندهد هرزه و هرجایی را

عارف قزوینی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد