چشم ها بس که مطهّر شده، زمزم شده است
نه فقط شاعر این شعر عزا پوشیده ست
واژه هایش، همه اندوه محرّم شده است
ظهر داغی ست، عرق ریزی روحم گویاست
از سرم، سایه ی طوبا نفسی، کم شده است
می روم در کنج عزلت با خودم تنها شوم
می سپارم دل به یادش تا مگر احیا شوم
یاد آن دشت بلا سر تا به پا خون، می شوم
قطره ای هستم مگر با یاد او دریا شوم
ادامه مطلب ...
پس این فرات بود که با تو وضو گرفت
در خون نشست ساحت آباد اشک و مشک
روضه شنید تلخی فریاد اشک و مشک
روشن بود که دختر مهتاب دیده است
خواب جنون ز قصه ناشاد اشک و مشک
ادامه مطلب ...