سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

زنان باهوش افغان

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد.
در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می‌روند.

ادامه مطلب ...

افکار دیگران


مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

ادامه مطلب ...

بانوی دو عالم

گرامی باد سالروز شهادت بانوی دو عالم

حکایت شتر و موش

 

 

موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شدولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش به وی گوش زد کند.این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند.موش از حرکت بازایستاد و شتر از او پرسید که چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی.موش گفت :این رودخانه خیلی عمیق است شتر پایش را در آب نهاد و رو به موش گفت: عمق این آب فقط تا زانوست.موش گفت :میان زانوی من و تو فرق بسیار است.شتر پاسخ داد : تو نیز از این پس رهبری موشانی مثل خود را بر عهده گیر.

 

 

چون پیمبر نیستی پس رو[1] براه                           

تا رسی از چاه روزی سوی جاه

تو رعیت باش گر سلطان نیی

خود مران چون مرد کشتی بان نیی

 

 

 

 

 

نکته حکایت:

 

رهبری و مدیریت نیز مانند سایر چیزها نیازمند داشتن روحیات وخصایص اکتسابی و ذاتی خاصی است.از این رو همواره باید در نظر داشته باشیم که آیا ما توانمندی کافی را برای رهبری جمع داریم یا افرادی لایق تر از ما وجود دارند.


تز احمقانه

بک روز آفتابی در جنگلی سرسبز خرگوشی بیرون لانه اش نشسته بود و با جدیت مشغول تایپ مطلبی با ماشین تحریر بود. روباهی که از آن حدود رد میشد توجهش جلب شد.
-         هی گوش دراز... داری چی کار میکنی؟
-         ها؟... پایان نامه مینویسم.
-         چه بامزه! موضوعش چیه؟
-         راستش دارم در مورد اینکه خرگوشها چه طور روباه رو میخورن تحقیقی انجام میدم.
-         مسخره است... هر احمقی میدونه که خرگوشا روباه ها رو نمیخورن یعنی نمی تونن بخورن.

ادامه مطلب ...

عجب خوش شانسی!!!


پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

ادامه مطلب ...