سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

پر رو بازی

یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار 
مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟ 
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی! چند دقیقه میگذره باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار
مهموندار میگه : چرا این کارو کردی؟
کلاغه میگه دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!
بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره. خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه ... 
مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن قهوه رو که میارن، یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار مهموندار میگه چرا این کارو کردی؟

ادامه مطلب ...

رو جام ِجم رها کن ، در ظرفِ قیمه بنگر

وی ِپُلو برآمد ، با عطر ِمُشک سارا

( دل می رود زدستم،صاحبدلان خدا را)


گردیده است ته دیگ، نرم از وفور ِروغن

(ساقی بشارتی ده ، رندان ِ پارسا را)

ادامه مطلب ...

سیگار

توی کافه‌ی فرودگاه یکی بود که پشت سر هم سیگار می‌کشید؛ یکی دیگه رفت جلو گفت:
-
بب...خشید آقا! شما روزی چند تا سیگار می‌کشین؟
-
منظور؟
-
منظور اینکه اگه پول این سیگارا رو جمع می‌کردین، به اضافه‌ی پولی که به خاطر این لامصب خرج دوا و دکتر می‌کنین، الان اون هواپیمایی که اونجاست مال شما بود!
-
تو سیگار می‌کشی؟

ادامه مطلب ...

مهندس و مدیر

مردی که سوار بر بالن در حال حرکت بود ناگهان به یاد آورد قرار مهمّی دارد؛ ارتفاعش را کم کرد و از مردی که روی زمین بود پرسید:

"ببخشید آقا؛ من قرار مهمّی دارم ، ممکنه به من بگویید کجا هستم تا ببینم به موقع به قرارم می رسم یا نه؟"

مرد روی زمین: بله، شما در ارتفاع حدودا ً
۶ متری در طول جغرافیایی " ۱٨'۲۴ ۸۷ و عرض جغرافیایی "۴۱'۲۱ ۳۷ هستید.
مرد بالن سوار: شما باید مهندس باشید

مرد روی زمین: بله، از کجا فهمیدید؟؟
ادامه مطلب ...

جایگاه رفیع

یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد .الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت .
ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی آید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد ، که استراحت کند.

ادامه مطلب ...

آسانسور

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.

ادامه مطلب ...

لیلا!!!

یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی

اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هر چند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا 
مرد بازدید کننده میپرسه: این آدم چشه؟

ادامه مطلب ...