سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

آسانسور

روزی، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم.

در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند  که با صندلی چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد،  پدر و پسر، هر دو چشمشان به شماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و به سرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف، با طنازی از آن اطاقک خارج شد.
پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت :  پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا

نظرات 3 + ارسال نظر
سردبیر نارنج سبز سیاسی علمی + سیاسی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ق.ظ http://narengesabz.blogsky.com

سلام با مرام!!!!!!!
دیگه به ما سر نمی زنی
تشریف بیارین
درد جامعه امروز ماست
فکر کنم چیز جالبی از آب در آومده
قدم روی چشم ما بذارین تشریف بیارین
موفق و سربلند و پیروز و آزاد باشید

علی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:39 ق.ظ http://omidvar.blogsky.com

کاش طرف ما هم از این آسانسور ها بود.

سردبیر نارنج سبز سیاسی علمی + سیاسی سه‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:27 ب.ظ http://narengesabz.blogsky.com

سلام
ممنون از پیامتان
ممنون از این که سر زدی
ان شاء الله بیشتر شما را زیارت کنیم
ما را فراموش نفرمائید
موفق و سربلند و پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد