سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد به سر آید، شب هجران تو یانه؟
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه

رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می‌طلبم خانه به خانه
  ادامه مطلب ...

بیا امشب بکن کاری خدایی

دلم خون گشته امشب از جدایی
چه  گردد  دلبرا  کز در درآیی

خدایا یارم آور در کنارم
بیا امشب بکن کاری خدایی

چو نی از بندبندم ناله خیزد
بیا بشنو، نوای بی‌نوایی
  ادامه مطلب ...

از عِشق گفتم ، باور نکردی

بر من گُذشتی سر بر نَکردی
از عِشق گفتم ، باور نکردی

دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مِهرش در سر نکردی

گفتم گلم را می بویی از لطف
حَتی به قَهرش پرپر نکردی

دیدی سَبویی پر نوش دارم
با تِشنگی ها لَب تر نکردی

یادت به هر شِعر منظور من بود
زین باغ پرگل منظر نکردی

هنگام مـَستی شور آفرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی

سیمین بهبهانی

آری به یمن لطف شما خاک زر شود

ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
  ادامه مطلب ...

نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم

به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی‌پذیرم

همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم

مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
  ادامه مطلب ...

منتظرت بودم

شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم منتظرت بودم

آن شب جانفرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
 

ادامه مطلب ...

جفایت کشیدم وفایت ندیدم

تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی ، چاره ساز منی

قسم به نگاهت به چهره ی ماهت
بر آن صف مژگان به چشم سیاهت
که تیر بلا را نشانه منم

قسم به بلایی که از تو کشیدم
 به عهد و وفایی که از تو ندیدم
بر آتش عشقت زبانه منم

نیامد ز سوی توام خبری
نداری تو بر حال من نظری
شکایت برم از تو پیش خدا
تو را خاطر افتاده با دگری

شبم تیره گون شد
دل از غصه خون شد
اسیر جنون شد به خاطر تو

جفایت کشیدم وفایت ندیدم
 چها نشنیدم به خاطر تو

دگر باره گفتم خطا نکنم
به دام بلا دل رها نکنم
تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی چاره ساز منی
تو هرچه که هستی نیاز منی
تو زمزمه ی سوز و ساز منی

بامداد جویباری