سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

جفایت کشیدم وفایت ندیدم

تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی ، چاره ساز منی

قسم به نگاهت به چهره ی ماهت
بر آن صف مژگان به چشم سیاهت
که تیر بلا را نشانه منم

قسم به بلایی که از تو کشیدم
 به عهد و وفایی که از تو ندیدم
بر آتش عشقت زبانه منم

نیامد ز سوی توام خبری
نداری تو بر حال من نظری
شکایت برم از تو پیش خدا
تو را خاطر افتاده با دگری

شبم تیره گون شد
دل از غصه خون شد
اسیر جنون شد به خاطر تو

جفایت کشیدم وفایت ندیدم
 چها نشنیدم به خاطر تو

دگر باره گفتم خطا نکنم
به دام بلا دل رها نکنم
تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی چاره ساز منی
تو هرچه که هستی نیاز منی
تو زمزمه ی سوز و ساز منی

بامداد جویباری