پهلوی کفش پاشنه دار فرنگـی ات
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
تو غلط میکنی این گونه دل از ما ببری
سر خود آینــه را غـــرق تماشــا ببری
مرده شور من ِ عاشق که تو را می خواهم
گـــور بابای دلـی را کــــه بـــه اغــــوا ببری
چه کسی روی لبان تو شکر ریخته است؟
قهوه ی چشم تو را باز قجر ریخته است؟
هدفش چیست از این تلخی و شیرینی ها؟
آنکه در خیر عمل های تو شر ریخته است
عاشقت بوده خدا و به گمانم قندیل
اشک او بوده که از عصر حجر ریخته است
ادامه مطلب ...
یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر
من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر
طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم
از او به تو ..از تو به او.. مرداد .. شهریور
پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم
می خواستم غافل شوید از حال همدیگر
ادامه مطلب ...