سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

بیدارم نکن مادر


یک عمر جان کندم میان خون و خاکستر
من نامه بر بین تو بودم با کسی دیگر

طاقت نمی آوردم اما نامه می بردم
از او به تو ..از تو به او.. مرداد .. شهریور

پاییز شد با خود نشستم نقشه ایی چیدم
می خواستم غافل شوید از حال همدیگر
  
با زیرکی تقلید کردم دست خطش را
یک کاغذ عین کاغذ او کندم از دفتر

او می نوشت : آغوش تو پایان تنهایی است
تغییر می دادم : که از تو خسته ام دیگر

او می نوشت : اینجا هوا شرجی است غم دارد
تغییر می دادم : هوا خوب است در بندر

او می نوشت : ای کاش امشب پیش هم بودیم ...
تغییر می دادم : که از این عاشقی بگذر ...

باید ببخشی نامه هایت را که می خواندم
در جوی می انداختم با چشمهایی تر

با خود گمان کردم که حالا سهم من هستی
از مرده ریگ این جهان بی در و پیکر

آن نقشه باید بین آنها را به هم می زد
اما به یک احساس فوق العاده شد منجر :

آن مرد با دلشوره یک شب ساک خود را بست
ول کرد کار و بار خود را آمد از بندر

دیدید هم را بینتان سوتفاهم بود ؛
آن هم به زودی برطرف شد بی پدرمادر

با خنده حل شد آن کدورت های طولانی
این بین و بس من بودم و یک حس شرم آور

شاید اگر در نامه ها دستی نمی بردم

آن عشق با دوری به پایان می رسید آخر

رفتی دوچرخه گوشه ی انباریم پوسید
آه از ندانم کاریت ای چرخ بازیگر !

شاید تمام آن چه گفتم خواب بود اما
من مرده ام در خویش ...بیدارم نکن مادر




احسان افشاری


نظرات 1 + ارسال نظر
مینا پنج‌شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:31 ب.ظ

خیلی قشنگ بودشماهم به من سربزن www.andakiyadamkon.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد