سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

فرصتی بود ولی حیف که از دست برفت

سرخوش آمد ز در و مِی زد و سرمست برفت
فرصتی بود ولی حیف که از دست برفت

لحظه ای چند نشست و سخنی چند بگفت
تا بگفتم که مرا هم سخنی هست برفت
  ادامه مطلب ...

گفتا چه کنم دام شما دانه ندارد

درکنج دلم عشق کسی خانه ندارد
کس جای در این خانه ویرانه ندارد

دل را بکف هر که نهم باز پس آورد
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد
  ادامه مطلب ...

بحر نیاز

خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم
نگهت دفتر رازی‌ است که من می‌دانم

قصه ای را که به من طرهٔ کوتاه تو گفت
رشتهٔ عمر درازی‌ است که من می‌دانم

بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست،ولی
سینه‌اش بحر نیازی‌ است که من می‌دانم
  ادامه مطلب ...

آتش دوزخ نسوزاند دل بـی درد را

دل ز شوق گریه ای مستانه می سوزد مرا         
عاقلان ! رحمی که این دیوانه می سوزد مرا

 آتش دوزخ نسوزاند دل بـی درد را
ساقی مجلس به یک پیمانه می سوزد مرا
 

ادامه مطلب ...