سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

بحر نیاز

خفته در چشم تو نازی است که من می‌دانم
نگهت دفتر رازی‌ است که من می‌دانم

قصه ای را که به من طرهٔ کوتاه تو گفت
رشتهٔ عمر درازی‌ است که من می‌دانم

بی‌نیازانه به ما می‌گذرد دوست،ولی
سینه‌اش بحر نیازی‌ است که من می‌دانم
  
گرچه در پای تو خاموش فتادست ای شمع
سایه رو سوز و گدازی‌ است که من می‌دانم

یک حقیقت به جهان هست که عشقش خوانند
آن هم ای دوست مجازی است که من می‌دانم

پژمان بختیاری

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد