سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
  ادامه مطلب ...

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

چه شب است یارب امشب که ز پی سحر ندارد
من و این همه دعاها که یکی اثر ندارد

همه زهر داده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
  ادامه مطلب ...

شکل مطبوع تو زیباتر از آن ساخته‌اند

حلقه لعل تو از جوهر جان ساخته‌اند
کام هر خسته در آن حقه نهان ساخته‌اند

هر لطافت که نهان بود پس پرده غیب
همه در صورت خوب تو عیان ساخته‌اند
  ادامه مطلب ...

یا گریبان وصالش بی خبر خواهم گرفت

یک شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را زان مه بیدادگر خواهم گرفت

چشم گریان را به توفان بلا خواهم سپرد
نوک مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
  ادامه مطلب ...

خو کرده با دیوانه ها

هر شب من و دل تا سحر در گوشهٔ ویرانه‌ها
داریم از دیوانگی با یکدگر افسانه‌ها

اندر شمار بیدلان در حقلهٔ بی‌حاصلان
نی در حساب عاقلان نی درخور فرزانه‌ها
  ادامه مطلب ...

یک نفر آمد یهویی رو سری را خلق کرد

ابتدا شاید خدا حور و پری را خلق کرد
بعد موجودات ناز دیگری را خلق کرد

هی کپی برداری از روی پریهایش نمود
سوگل و مینا و مهسا و زری را خلق کرد
 

ادامه مطلب ...

مولانا جلال الدین

ای در دل من میل و تمنا همه تو

واندر سر من مایه سودا همه تو

هرچند به روزگار در می نگرم

امروز همه تویی و فردا همه تو



هشتم مهر رزو بزرگداشت مولانا جلال الدین محمد بلخی گرامی باد