سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

چه شب است یارب امشب که ز پی سحر ندارد
من و این همه دعاها که یکی اثر ندارد

همه زهر داده پیکان خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان به از این ثمر ندارد
  
غلط است آن که گویند که به دل رهست دل را
دل من ز غصه خون شد دل او خبر ندارد

تو بکش بکش به خنجر بنگر به جان عاشق
که به غیر عشقبازی گنه دگر ندارد

دم آخر است عرفی به رخش نظاره ای کن
که امید بازگشتن کسی از سفر ندارد

عرفی شیرازی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد