سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
  ادامه مطلب ...

ساقی سیمین بدن

با ساقی سیمین بدن
در پای گل ساغر بزن 
سنبل  بچین
سوسن ببین در سایه بنشین
  ادامه مطلب ...

کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد

من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
  ادامه مطلب ...

آرزومند تو هستیم خدا می‌داند

دل به سودای تو بستیم خدا می‌داند
وز مه و مهر گسستیم خدا می‌داند

ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا می‌داند
  ادامه مطلب ...

برایم شعر خواهی خواند

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
   ادامه مطلب ...

تأثیر آه ماست که این دانه سوخته

سودای عشق، عاقل و دیوانه سوخته    
در این شراره محرم و بیگانه سوخته

رندی کشیده آهی و از برق آه او    
یک نیمه بیش دوش ز میخانه سوخته
  ادامه مطلب ...

کجا جویم تو را آخر من حیران نمی‌دانم

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 

ادامه مطلب ...