سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

شعری زیبا در وصف رمضان

بی تو ای جانِ جهان، جان و جهان را چه کنم؟

خود، جهان می‌گذرد، ماندنِ جان را چه کنم؟
ماهِ شعبان و رجب، نم‌نمِ اشکی شد و رفت

خانه ابری‌ست خدایا! رمضان را چه کنم؟ 

شانه بر زلفِ دعا می‌زنم و می‌گریم

موسیِ من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟ 

صاحبِ "حیّ علی ...! لقمۀ نوری برسان

سحر از راه رسیده‌ست، اذان را چه کنم؟ 

کاتبانِ تو مرا خطِّ امانی دادند

کشتۀ خالِ توأم، خطّ امان را چه کنم؟ 

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان

پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

 

دکتر علی‌رضا قزوه

قرمز یا آبی

شنیدم در زمان خسرو پرویز

گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متنش

بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

************* 

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلاً نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمراً نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشتِ عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تماماً بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا 

 

 

سید محمد رضا عالی پیام

سحر

اما رسد از غیب ندایی که عزیزان 

باشد سحری از پس یلدای سیه فام

نمی دانم چه پنداری؟!

 این شعر رو یکی از دوستان برام فرستاده ولی متاسفانه شاعرش رو نمی‌شناسم. فقط چون خیلی زیبا و پرمحتوی بود تصمیم گرفتم که اینجا بیارمش:

به گرد کعبه می گردی پریشان

که وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگر در کعبه می گردد نمایان
بگرد تا بگردی!
در اینجا باده می نوشی

در آنجا خرقه می پوشی
چرا بیهوده می کوشی
در اینجا مردم آزاری
در آنجا از گنه عاری
نمی دانم چه پنداری؟!


در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری

تو آنجا در پی یاری
چه پنداری؟!
کجا وی از تو می خواهد چنین کاری؟

چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند؟

چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند؟
چه دیداری؟ که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

به دنبال چه می گردی ؟! که حیرانی ؟!

خرد گم کرده ای شاید نمی دانی

مگر از جان خود سیری
که خاموشی نمی گیری

لبت را چون لبان فرخی دوزند
تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند  

تو را بر سر در میخانه آویزند

شوکران

مرا دردیست در سینه ز هجر یار مدهوشم 

همان یار سیه پوشی که در وصلش همی کوشم 

براین دردی که دارم من نباشد هیچ داروئی 

که جام شوکرانم را همی باید که من نوشم

آواره

ای عشق مرا زیر و زبر خواهی کرد 

از غصه مرا تو خون جگر خواهی کرد 

ای کاش مرا به دل نبودی ای عشق 

آواره ز شهر و در به در خواهی کرد

کار من و دل

کار من و دل در همه ایام چه بود 

من در پی آنی که دل از من بربود 

چون دل برود ز دست جانا خوش باش 

بیهوده مگوی که آخر کار چه سود؟