سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

پاسخی به شعر نشانی

شعر خانه دوست سروده « فریدون مشیری »

(پاسخ شعر نشانی اثر سهراب سپهری)

 

  

 

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی‌رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه دوست کجاست؟

 

 
 ********************************************

این هم شعر نشانی از « سهراب سپهری »

 

 

 

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

 به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی
خانه دوست کجاست؟
 
 

مشاعره

ناهید نوری

به نام خدایی که زن آفرید        /      حکیمانه امثال ِ من  آفرید

خدایی که اول تو را از لجن       /       و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی       /      برای تو قدری چمن آفرید ! 

مرا شکل طاووس کرد و تورا            /    شبیه بز و کرگدن آفرید            !

به نام خدایی که اعجاز کرد       /     مرا مثل آهوی ختن آفرید  

تورا روز اول به همراه من  /             رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف /           مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما                 بلندگو به جای دهن آفرید !

وزیر و وکیل و رئیس ­ ات نمود           مرا خانه ­ داری خفن آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب         شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر                براد پیت من را حَسَنْ   آفرید !

برایم لباس عروسی کشید                و عمری مرا در کفن آفرید

به نام خدایی که سهم تو را               مساوی تر از سهم من آفرید

 

 

و پاسخ دندان شکن نادر جدیدی

به‌نام خداوند مردآفرین /      که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد /    چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید /     و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد /    مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم /      تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست /   نه کار پزشک و پروتز، همین !

نداده مرا عشوه و مکر و ناز /       نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید /             جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد /  به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌درخت /      و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک /        من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود /              که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر / و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش‌ات /        نشسته مداوم تو را در کمین !

یک اگر با یک برابر بود ...


معلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی‏ها،
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وان یکی در گوشه‏ای دیگر جوانان را ورق میزد
برای آنکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بی‏پایان
تساوی‏های جبری را نشان میداد
با خطی خوانا، بروی تخته‏ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین نوشت:یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید برخیزد…
به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچه‏ها ناگه به یکسو خیره گشت
و معلم مات برجا ماند
و او پرسید:اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز هم یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوال سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقره‏گون چو قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟
اگر یک فرد انسان واحد یک بود،
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم، یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت‏خواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چین‏ها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه‏ها در جزوه‏های خویش بنویسید:
....یک با یک برابر نیست

 

(خسرو گلسرخی)


 

میلاد نور

کاش آهو می‌شدم در پهنه دشت وصال 

تا مرا ضامن شوی ای رادمرد بی‌مثال 

دیده من تشنه بر آن چشمه لطف مدام 

بر سر و جانم بتاب ای آفتاب لایزال 

 

 

میلاد هشتمین اختر تابناک آسمان امامت بر شیعیانش مبارک

جوابی به شعر کوچه


جوابی به شعر کوچه

 

شعر کوچه سروده « هما میرافشار »

(پاسخ شعر کوچه اثر فریدون مشیری)

 

 
بی تو طوفان زده دشت جنونم
صیدافتاده به خونم
تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی و رفتی
قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی...
نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی
چون در خانه ببستم،
دگر از پا نشستم
گوئیا زلزله آمد،
گوئیا خانه فروریخت سر من
بی تو من در همه شهر غریبم
بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی
بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی
تو همه بود و نبودی
تو همه شعر و سرودی
چه گریزی ز بر من
که ز کوی‌ات نگریزم
گر بمیرم ز غم دل
به تو هرگز نستیزم
من و یک لحظه جدایی؟
نتوانم، نتوانم
بی تو من زنده نمانم

 

دکلمه این شعر به همراه ترانه‌ی زیبای ماتم عشق از افشین سپهر را می‌توانید از اینجا گوش کنید


 


این هم شعر کوچه از « فریدون مشیری »

از اینجا هم می‌توانید دکلمه زیبای این شعر را با صدای استاد دانلود کنید

 

 

 
بی تو، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جان وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

 

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دل خواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

یادم آید، تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن

آب، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا، که دلت با دگران است

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نرمیدم، نگسستم

باز گفتم: که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا بدام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم، نرمیدم

 

رفت در ظلمت شب، آن شب و شبهای دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

 

بی تو، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

شعر حمید مصدق و پاسخ فروغ فرخزاد


حمید مصدق خرداد 1343 
 

 
 
 
تو به من خندیدی و نمی دانستی
 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
  
 
جواب زیبای فروغ فرخزاد به حمید مصدق 

 

 

من به تو خندیدم

چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت . . .

زبان آتش

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبانِ دل -دلی لبریزِ مهر تو- تو ای با دوستی دشمن.

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

برادر! گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید

تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟

گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را -برادر جان- به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست

اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار 

 

فریدون مشیری