گفته بودی که شب جور ب پایان آید؛
کفر و الحاد رود حضرت ایمان آید!
این زمستان گذرد،فصل بهاران آید؛
باز از ابرپر از عاطفه، باران اید!
گفته بودی:شب تاریک سحر میگردد؛
یک نفر مانده از این قوم،که برمیگردد!
خم شداز بار ستم پشت جهان، یار چه شد؟
تیره شد چشم به ره، وعده ی دیدار چه شد!؟
همه دربند وبلا، آن مه عیار چه شد؟!
آن شفابخش طبیبِ دل بیمار چه شد!؟
●گفته بودی: شب تاریک ،سحر میگردد؛
یک نفر مانده از این قوم، که برمیگردد!
درجهان، هیچ دل از غصه وغم عاری نیست؛
قوت عاقل بجز از، خون دل و زاری نیست!
نقدبازار جهان ،غیر سیهکاری نیست؛
یارِدر پردهی ما، شاهدِ بازاری نیست!
●گفته بودی: شب تاریک، سحر میگردد؛
یک نفر مانده از این قوم ،که برمیگردد!
نظری کن :که همه درد مرا چاره کنی؛
مرده راازنفسی، زنده دگرباره کنی!
چون بسامان ز نگاهی، من آواره کنی؛
نیست انصاف که این دلشده بیچاره کنی!
●گفته بودی: شب تاریک ،سحر میگردد؛
یک نفر مانده از این قوم، که برمیگردد!!
محمدرضا کوثرمدار