سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

گذر عمر

چه شتابان گذرد عمر من خسته و خواب 

بین چگونه کشد ایام، جوانی و شباب 

ای دل می‌زده و مست بپاخیز ز خواب 

که فروشی زر عمرت به مس باده ناب

سنگدل بی‌وفا

دوش دلم بر سر کویت پرید

لیک دوباره مه رویت ندید

باز صبا را بنمودم سفیر

تاکه مگر بر تو زند یک نفیر

ای صنمِ سنگ دلِ بی وفا

این دل رنجور کشی تا کجا

درطلب عشق تو هر روز و شب

صورت من سرخ شد از حدِّ تب

کاش ببینی که دلم خون شده

کاش بپرسی که چرا چون شده؟

کاش دلت نرم شود یک دمی

کاش به زخمم تو نهی مرهمی