روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار
خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه کوه
ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
می روم در کنج عزلت با خودم تنها شوم
می سپارم دل به یادش تا مگر احیا شوم
یاد آن دشت بلا سر تا به پا خون، می شوم
قطره ای هستم مگر با یاد او دریا شوم
ادامه مطلب ...
جهان یکسره فریاد می شد
اگر روضه خوان ها
حرف هایت را می شمردند
نه زخم هایت را