سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی
چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه ، پریشانِ سرگذشتِ شبم
نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی
  
تو یار خواجه نگشتی به صد هنر هیهات
که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آیینه داران چه التفات بوَد
چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق
وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند
تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند
به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست
چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

هوشنگ ابتهاج ( سایه)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد