برق چشمان تو یک جور دگر میگیرد
آتش عشق تو در هیزمِ تَر میگیرد
هستیاش را نکند یکسره بر باد دهی
بیسبب نیست برایت گلِ سر میگیرد
نه فقط من به تو دلتنگ که در باغچه هم
لاله از داغ تو دندان به جگر میگیرد
حکمت روشن این پلکزدنها این است
تیغِ ابرو بکشی چشم سپر میگیرد
مو پریشان نکنی کاش که در فلسفه هم
بحثها بر سر گیسوی تو در میگیرد
لااقل با غزلی تازه دلم را خوش کن
ماه کِی از دل این برکه خبر میگیرد
سجاد شهیدی