سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

کف گرگی به کی روش!

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : عصر ایران: یکی از نمایندگان AFC با بیان اینکه در ابتدا تصمیم داشتیم نتیجه بازی را 3 بر صفر به نفع ایران اعلام کنیم؛ از دلایل عدم تغییر این نتیجه خبر داد.

وی گفت: «برای AFC جان انسان ها مهمتر از نتیجه مسابقات است. پس از باخت ایران برابر عراق، بسیاری از مربی های ایرانی اقدام به تخلیه روحی خود کردند، بندگان خدا سالیان درازی بود که منتظر چنین نتیجه ای بودند تا کمی انتقاد (آنهم انتقاد سازنده!) کنند. حتی من از یکی از دوستان پزشکم شنیدم اگر ایران در این جام، تا فینال بالا می رفت احتمال غمباد گرفتن برخی از آنها و چه بسا سکته قلبی و ... هم وجود داشت.

ما به همین دلایل و با در نظر گرفتن وضعیت روحی مربیان ایرانی، به این نتیجه رسیدیم در صورتی که ایران را برنده بازی با عراق کنیم احتمال سکته زدنشان وجود دارد، پس تصمیم گرفتیم عراق را بازنده اعلام نکنیم!»

***
 
ادامه مطلب ...

اشک پدر

هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.
 
ادامه مطلب ...

دخترک و گردنبند یاقوت

دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردن بند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردن بند را برای خواهر بزرگم می خواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بسته بندی کنید؟»

صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرده و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟»

دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گره های آن را به دقت باز کرد. سپس در حالیکه محتویات آن را روی میز می ریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، در واقع چند سکه پول خرد بود.
  ادامه مطلب ...

ثروتی ماناتر از پول

در زمان های دور مرد ثروتمندی زندگی می کرد که ثروتش را از راه تجارت و بازرگانی در طی سال ها اندوخته بود. ثروتش به ده هزار هزار سکۀ طلا رسیده بود.

از قضای روزگار این مرد روزی سخت بیمار شد و به بستر افتاد. او که مرگ خودش را نزدیک می دید، ده پسرش را به پیش خود خواند تا به آنها بگوید که قصد دارد ماترکش را چگونه تقسیم کند.

او گفت: مجموع ثروت من ده هزار هزار سکۀ طلا است. به هر کدامتان هزار هزار سکه می رسد. اما یکی از شما باید صد هزار سکه برای مراسم و کفن و دفن من خرج کند و چهارصد هزار سکۀ دیگر را به نیت من خیرات کند. هر کدام از شما این شرط را قبول کند، من در عوض ده دوستم را به او معرفی می کنم.
  ادامه مطلب ...