ای دستهای شرقیِ از شرم نان کبود بسیارتان سلام و... فراوانتان درود اینجا چه می کنید، خدارا چه می کنید در غربت مکرر شهر غبار و دود ؟ اینجا، بر این بلندیِ اجساد برگها در کوچه ای که پاییز آمد در آن فرود ؛ آوازهای خسته ی خود را به باد داد یک روز عابری که بهارانه می سرود
ای گامهای ما ...که نشستید دیرِ دیر ای دستهای ما... که شکستید زودِ زود ؛ افسوس ! با نسیم نبودید هم مسیر اندوه ! با پرنده نبودید هم سرود
****** " ابری ست خانه ام "، چه کنم ای ستاره ها آیا دری به سمت شما می توان گشود؟
آوازهای خسته ی خود را به باد داد
یک روز عابری که بهارانه می سرود
خیلی زیبا بود
خانه ام ابری ست
افکارم بیابان
دلم کویر