مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می
پندارند.
کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به
نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان
شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از
گوشت ران و گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست
می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم
می دهم.
منبع: ایمیل یکی از دوستان
زیبا و خواندنی بود...
به منم سر بزن...
اپم...
منتظرتم...
با تبادل لینکم موافق بودی خبرم کن...