سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

در زمان حیات مفید باش

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید: نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
 
کشیش گفت: بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
 
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز خدا برایشان شیر و سرشیر می دهی.
اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم ِ از گوشت ران و گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
 
می دانی جواب گاو چه بود؟
 
جوابش این بود: شاید علتش این باشد که هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم.
 
 
منبع: ایمیل یکی از دوستان
نظرات 1 + ارسال نظر
هانیه یکشنبه 30 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 09:54 ق.ظ http://samtezendegi.blogsky.com

زیبا و خواندنی بود...
به منم سر بزن...
اپم...
منتظرتم...
با تبادل لینکم موافق بودی خبرم کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد