شوهر مریم چند ماه بود که در بیمارستان بسترى بود. بیشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و کمى هوشیار مىشد. امّا در تمام این مدّت، مریم هر روز در کنار بسترش بود. یک روز که او دوباره هوشیاریش را به دست آورد از مریم خواست که نزدیکتر بیاید. مریم صندلیش را به تخت چسباند و گوشش را نزدیک دهان شوهرش برد تا صداى او را بشنود.
شوهر مریم که صدایش بسیار ضعیف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت: «تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. و مىدونى چى میخوام بگم؟»
مریم در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزیزم؟»
شوهر مریم گفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»
منبع: ایمیل یکی از دوستان
سلام سلام علی جان
من پست شجریان رو نخونده بودم امروز خوندمششششش واقعا عالی بود ...
دم استاد گرم و عمرش جاودان باد ...
ممنون از شما علی جان واقعا حظ می برم وقتی میام مطالب وبت رو می خونم
پست همسر ایرانیت هم حرف نداشت به خدا دقیقا این اتفاق برای خود من افتاده ...
البته نه به این صورت ولی عزیزی بود که خیلی عزیز می داشتمش روزی بهم گفت که میخواد دست به کاری بزرگ بزنه و خلاصه شرح ماجرا و منم از صمیم قلب براش آرزوی موفقیت کردم و کلی بهش دلگرمی دادم که تو می تونی و خلاصه خداوند بزرگ است و از این حرفااااااااااااااااااااااا
بعد از یه مدتی بعد که احوالاتش رو پرسیدم :بهم گفت :
میدونی چیه نیلوفر ؟؟؟ فکر می کنم تو حسودی و هر چی به تومیگم انجام نمیشه یه جورایی شوم هستییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ...
خلاصه اینکه با این داستانت ، یاد دوست عزیز گذشته ی خودم افتاددددددددم ...