سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

جامی

پدری با پسری گفت به قهر 

که تو آدم نشوی جان پدر 

حیف از آن عمر که ای بی سروپا  

در پی تربیتت کردم سر  

دل فرزند از این حرف شکست  

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن
زندگی گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
جامی

نظرات 3 + ارسال نظر
نیلوفر مردابی یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ




سلام سلام سلام علی جان

عالی بود علی جان

خیلی خیلی خوشم اومد

واقعا امیدوارم که آدم بشیمممممممممممممم و من بیشتر از همه

شاد باشی و سلامت همیشه در کنار خانواده

ممنون دوست خوبم

عاصی شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:00 ق.ظ http://acy.blogfa.com

روزی فرا خواهد رسید که شیطان فریاد میزند
آدم بیاورید سجده خواهم کرد
دکتر شریعتی

ممنون . جالب بود . موفق باشید

سپیده جمعه 6 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ب.ظ http://khterateyaghibaziema.mihanblog.com

وبه جالب دارید بهتون تبریک میگم حیف که من نمیتونم عینه شما اینقدخوب وب بنویسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد