سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

دیوان و دیوانه


یا رب مباد کز پا جانان من بیفتد

درد و بلای او کاش بر جان من بیفتد

من چون ز پا بیفتم درمان درد من اوست

درد آن بود که از پا درمان من بیفتد

یک عمر گریه کردم ای آسمان روا نیست

دردانه ام ز چشم گریان من بیفتد

ماهم به انتقام ظلمی که کرده با من

ترسم به درد عشق و هجران من بیفتد

از گوهر مرادم چشم امید بسته است

این اشک نیست کاندر دامان من بیفتد

من خود به سر ندارم دیگر هوای سامان

گردون کجا به فکر سامان من بیفتد

خواهد شد از ندامت دیوانه شهریارا

گر آن پری به دستش دیوان من بیفتد

نظرات 2 + ارسال نظر
دلارام سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ق.ظ http://delaram360.blogsky.com

عجیبه این روزا همه یه جورایی از عشق می نویسن
سلام ، خوبی؟

سلام. ممنون. همه روزا هم اگه از عشق بنویسن بازم کمه

نیلوفر مردابی سه‌شنبه 11 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:37 ق.ظ



سلام و صد سلام به دوست عزیزم

صبح بارونیتون بخیر و شادی

روز خوبی داشته باشید

یارب مباد کز پا جانان من بیفتد ...

عالی بود ممنون

خواهش می‌کنم دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد