یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. در یک چمنزاری خرها و زنبورها زندگی می کردند. روزی از روزهاخری برای خوردن علف به چمنزار می آید و مشغول خوردن می شود. از قضا گل کوچکی را که زنبوری در بین گلهای کوچکش مشغول مکیدن شیره بود ، می کند و زنبور بیچاره که خود رابین دندانهای خر اسیر و مردنی می بیند ، زبان خر را نیش می زند وتا خر دهان باز می کند او نیز از لای دندانهایش بیرون می پرد . خر که زبانش باد کرده و سرخ شده و درد می کند ، عر عر کنان و عربده کشان زنبور را دنبال می کند. زنبور به کندویشان پناه می برد. به صدای عربده خر ، ملکه زنبورها از کندو بیرون می آید و حال و قضیه را می پرسد. خر می گوید : « زنبور خاطی شما زبانم را نیش زده است باید او را بکشم.» |
وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند. مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
|
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند!
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن تیتر صفحه اول، میخکوب شد: «آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آورترین سلاح بشری مرد!»
یکی بود یکی نبود.چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.چوپان، هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
ادامه مطلب ...