سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

چرا والدین زود پیر می‌شوند؟

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

 

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»

رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»

ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»

رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»

رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من». 
 

منبع: ایمیل یکی از دوستان

نظرات 4 + ارسال نظر
غزلک چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

عزیزمممممممممم

چقذه فضول هم بوده! نتونسته جلوی خودشو بگیره تلفنو جواب نده!!

نیلوفر مردابی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:25 ق.ظ http://www.mordab57.blogfa.com



قربونش برمممممممم چه بامزه بوووووووده ...

واقعا همینطوره ... وقتی نگاه به مادران و پدرانمون می کنیم می بینیم هنوز که هنوزه غصه و نگرانی و تشویشی که بخاطر زندگی ما کشیدن در چهره شون هویداست ...

خداوند به تمام پدران ومادران عزیز سلامتی بده ...

سلام دوست خوبم

هستم ... ببخش پست قبلیت هم خونده بودم ولی نتونستم کامنت بذارم ...
شاد باشی و سلامت و تعطیلات بهت خوش بگذره ...

یلدا پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:59 ب.ظ

درست مثل بچگی خودت که توی چمدان قایم شده بودی و مامانت کلی دنبالت گشته بوده!!!

علی شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 01:29 ب.ظ http://omidvar.blogsky.com

خیلی جالب بود. یاد دوران کودکی افتادم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد