سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

جروم دیوید سالینجر درگذشت...

سالینجر نویسنده منزوی آمریکایی که رمان کلاسیک دوره بعد از جنگ جهانی؛ یعنی، «ناتور دشت» را نوشت، در 91 سالگی به مرگ طبیعی درگذشت. «فیلیس وستبرگ» کارگزار ادبی سالینجر گفت که این نویسنده چهارشنبه گذشته در منزلش واقع در شهر کوچک «کورنیش» در نییو همپشایر درگذشته است.

به گزارش ایلنا،رمان مشهور «ناتور دشت» اولین بار در سال 1951 منتشر شد. داستان این رمان، داستان ازخودبیگانگی و شورش است. این رمان که قهرمانش نوجوانی به اسم «هولدن کولفیلد» بود، بلافاصله در بین نوجوانان و جوانان به شخصیتی محبوب تبدیل شد. روایت اول شخص رمان کالفیلد را از وقتی که از آموزشگاه پیش دانشگاهی در «پنسیلوانیا» اخراج می شود، در همه جای شهر نیویورک، سایه به سایه تعقیب می کند. تا کنون چندین نسل از جوانان این رمان را خوانده اند و کالفیلد را در آغوش گرفته اند؛ شخصیتی متنفر از هر چیز دروغی و جعلی که مظهر اضطراب های دوران نوجوانی و نماینده تجارب این دوره از عمر آدمی است. دبیرستان ها و کتابخانه های آمریکا برخورد دو گانه ای با این رمان داشته اند؛ بعضی آن را به دلیل وجود اصطلاحات رکیک عامیانه ممنوع کرده اند، و بعضی به عنوان رمانی که تصویر درستی از دوران نوجوانی نشان می دهد، تحسین کرده‌اند.
رمان ناتور به اکثر زبان های مهم دنیا (از جمله فارسی) ترجمه شده و بیش از 65 میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. از این رمان همیشه در زمره بهترین رمان های قرن بیستم یاد می شود. سالینجر که از شهرت ناگهانی اش دچار نگرانی شده بود، از سال 1953 تا کنون در انزوا زندگی می کرد، و از زندگی خصوصی اش در کورنیش به شدت محافظت می کرد. سالینجر به غیر از ناتور فقط چند کتاب و مجموعه داستان منشتر کرده است، از جمله «9 داستان»، «فرنی و زویی»، «تیر سقف را بالا بگیرید، نجار ها!»، و «سی مور: یک مقدمه».
همسایگان سالینجر در کورنیش او را به ندرت می دیدند. او هرگز به تماس تلفنی یا نامه خوانندگان یا غلاقه مندانش پاسخ نمی داد. او در این سال ها فقط به واسطه شایعات و به ندرت مشاهده شدن در مکان های عمومی و مصاحبه های مختصر و نادر، مورد توجه عموم قرار می گرفت. سالینجر از سال 1965 به این طرف هیچ اثری منتشر نکرده و در مقایسه با شخصیت مشهورش هولدن کالفیلد، کاملا مایه نا امیدی است.
کالفیلد در قسمتی از رمان ناتور دشت می گوید: "چیزی که من خیلی از آن خوشم می اید این است که وقتی خواندن یک کتابی را به پایان رساندی، آرزو کنی که نویسنده آن رفیق شفیقت باشد و هر وقت دوست داشتی به او زنگ بزنی."
سالینجر در یکی از آخرین و نوادر گفتگو هایش با روزنامه نیویورک تایمز گفته بود که منتشر نکردن کتاب برایش بسیار آرامش بخش است: "خیلی آرامش بخش است. با انتشار کتاب به حریم خصوصی من به شدت تجاوز می شود. من نوشتن را دوست دارم؛ عاشق نوشتنم، ولی فقط برای خودم و لذت بردن خودم می نویسم."
سالینجر برای محافظت از حریم خصوصی اش اغلب دست به دامان دادگاه ها می شد. او در سال 1982 از یکی از مجلات مهم آمریکایی برای چاپ کردن یک مصاحبه تخیلی با او شکایت کرد. در سال 2009 هم با پیگرد قانونی جلوی انتشار یک رمان نوشته «فردریک کولتینگ» نویسنده سوئدی را که در آن هولدن کالفیلد را به شکل یک پیرمرد نشان می دهد، در آمریکا گرفت.
جروم دیوید سالینجر در اولین روز سال نو میلادی در سال 1919 در نیویورک به دنیا آمد. پدرش سول سالینجر یک وارد کننده پنیر بود. سالینجر به سه دانشکده فرت ولی از هیچ کدام فارغ التحصیل نشد. او پیش از آن که برای حضئر در جنگ جهانی دوم به ارتش آمریکا بپیوندد در سال 1940 نوشتن داستان برای مجلات را شروع کرده بود.
دخترش «مارگارت» در بیوگرافی بحث انگیز «نگهبان رویا» که در سال 2001 منتشر کرده بود، گفته که پدرش یک مرد خود محور و همسر آزار است که به دختر حامله اش می گفته جنینش را سقط کند چون حق ندارد که بچه ای را به این "دنیای گند» بیاورد.
سالینجر سه بار ازدواج کرد. اولین ازدواج او با هشت ماه بیشتر دوام نیاورد. او در سال 1954 با زنی به نام «کلر داگلاس» ازدواج کرد. ماحصل این ازدواج تولد دو فرزندش به نام های مارگرات و متییو بود. این ازدواج هم در سال 1966 به جدایی انجامید. همسر سوم سالینجر 40 سال از خودش جوان تر بود.
سالینجر رمان بسیار محبوب «دشتبان» (ناتور دشت) را نوشته است، به علاوه یک سری آثار دیگرکه درخششان در حد رمان دشتبان یا حتی از آن هم بیشتر است. آقای سالینجر که در شهر کوچک «کورنیش» (در «نییو همپشایر») زندگی می کند همسایه دانشگاه «دارت مؤث» است. معروف است که او به حریم خصوصی اش خیلی اهمیت می دهد ولی دانشجویان تا کنون بار ها ادعا کرده اند که او را در کتابخانه «بِیکر بری» دیده اند.

آقای سالنجر مثل «اسوامی هاریداس»، آهنگساز بزرگ قرن شانزدهم که فقط برای خدا می خواند و می نواخت، در اوایل دهه 1960 از منتشر کردن آثارش دست کشید و اکنون از قرار معلوم فقط برای خدا یا برای خودش می نویسد؛ این دو البته در فلسفه «ودانتا» که سالینجر خیلی از آثار خود را با تکیه بر آن نوشت (و خود من هم علاقه شدیدی به آن دارم) از هم تفکیک پذیر نیستند. برای ناآزمودگان – یا شاید هم کسانی که بیش از حد آموزش دیده اند و ادیبان خسته دل – چنین امتناعی از شهرت چیزی بیش از نقص عملکرد سیستم عصبی شخص و یک امتناع بچگانه از شهرت است.
ولی سالینجر با تلاش برای اجتناب خویشتن خویش از آثار عمرش، الگوی یک هنرمند تمام عیار را عرضه می کند؛ مردی که تمام حرف هایش را در نهایت صرفه جویی زد، و وقتی کارش به حد اعلای کمال رسید بلافاصله از دیدگان همه کنار رفت. او نمی خواست که بی خود و بی جهت پرسه بزند و دنیا را با بار خویشتنش آزار دهد، بلکه هر چه بیشتر به درون خودش فرو رفت.
«هرولد بلوم» منتقد ادبی معروف، اصرار دارد که کافکا و بکت، به ترتیب، معادل قرن بیستمی دو کتاب «برزخ» و «دوزخ» را نوشتند، ولی کتاب «بهشت» امکان نوشته شدن ندارد، چون زمانه ما بسیار تیره و تار است. ولی از نظر من، سالینجر کتاب بهشت را به شیوه بی سر و صدا و ظریف خاص خود نوشته است. سالینجر، از گیجی و سر در گمی هولدن کالفیلد معصوم گرفته تا روشنگری نهایی داستان های متعالی ای چون «تدی» و «زویی» و «هپ ورث 16، 1924»، به عنوان اولین نفر راهی برای خروج از هزار تو می یابد. او ودانتا و عرفان مسیحی را در پر و پیمان ترین سطح شان به خود جذب می کند، و دیگران را تشویق می کند چیزی را ببینند که «تی. اس. الییوت» آن را «یک چیز بی نهایت لطیف و بی نهایت رنج آور» می نامید که در پس ظاهر بیمار گون خویشتن و در پس آزار گیج کننده و بی رحمی افسار گسیخته که بخش های زیادی از زندگی را توصیف می کند، آرمیده است.
سالینجر در داستان «زویی» (که قسمت دوم «فرنی و زویی» است) خیلی موجز و خلاصه به موضوع می پردازد، و برای توضیحاتش از هیچ گونه کلمه نامطمئن استفاده نمی کند. شخصیت زویی در حالی که سعی می کند خواهرش خصلت های عجیب و نسبتا آزار دهنده استادش را بفهمد، می گوید: "حاضرم هر شرطی ببندم که این چیزی که او دارد استفاده می کند، و تو فکر می کنی خویشتن او است، به هیچ وجه خویشتن او نیست بلکه یک توانایی دیگر، یک توانایی کثیف تر و غیر اساسی تر است." همین «توانایی کثیف تر و غیر اساسی تر» (که من به طرز غیر ماهرانه ای تا کنون از آن تحت عنوان «خویشتن» یاد کرده ام) است که سالینجر تلاش کرد تا آن را به کار نبرد چون می خواست خالص و ناب بنویسد و فقط از خویشتن واقعی اش استفاده کند.
گروه زیادی از مردم در آمریکا وجود دارند که آرامش را در نوشته های آقای سالینجر پیدا کرده اند. چنین افرادی احتمالا در خارج آمریکا هم وجود دارند. متأسفانه سالینجر را اغلب نویسنده ای می دانند که آدم های دیوانه دوستش دارند، که این موضوع البته دستاورد های بزرگ او را زیر سؤال می برد. من می دانم که خواندن رمان «دشتبان» باعث نشده که بخواهم اعضای بازمانده گروه بیتلز را ترور کنم! بلکه تأثیر عکس داشت: خواندن این رمان باعث شد که نسبت به دنیای پیرامونم و آدم های آن حساس تر بشوم و آنها را درک کنم و با آنها همدلی کنم، حال هر چقدر همه ما ها دارای نقطه ضعف و آسیب دیده باشیم. کتاب های سالینجر به طور کلی مجموعه ای از بصیرت های زندگی هستند که در خیلی از آنها دنیای سقوط کرده وجود دارد.
شاید دیگر چیز زیادی از عمر آقای سالینجر باقی نمانده باشد. احتمالا او با خواندن این نوشته که داستان هایش با لحنی نسبتا پر نشاط تحسین شده اند خواهد گفت که خیلی کوتاه بوده، ولی من امیدوارم این تحسین ها – خیلی ها او را دوست دارند و احتمالا برایش دعا هم می کنند – برایش منفعتی داشته باشد. من در این زمینه خوش بینانه فکر می کنم. تولدش را به او تبریک می گویم. به نظر من، با توجه به خدمات فداکارانه او، برای کم تر کسی این اتفاق می افتد که یک عمر زندگی کنند ولی توانایی های شان دست نخورده باقی بماند.
نقل قول هایی از هولدن کالفیلد:
" من و آن یارو افسر نیروی دریایی وقتی همدیگر را دیدیم به هم گفتیم از دیدن هم خوشحال شدیم. این جمله اعصابم را به هم می ریزد. من همیشه دارم این جمله از دیدن تان خوشحال شدم را برای کسی به کار می برم که اصلا از دیدنش خوشحال نشدم! ولی اگر بخواهید زنده بمانید باید این جمله را بگویید!"
"در هر حال خوشحالم که بمب اتم را اختراع کرده اند. اگر یک بار دیگر جنگی راه بیفتد، من نفر اولی هستم که به جنگ می روم. به خدا قسم می خورم که داوطلبانه به جنگ می روم."
"پسر! وقتی می میری حسابی به آدم حال می دهند! امیدوارم وقتی مردم یک آدم عاقل پیدا بشود که جسد مرا در رودخانه ای چیزی پرتاب کند!"
با صدای بلند به من گفت: "موفق باشی"، درست مثل «اسپنسر» که وقتی داشتم از «پنسی» می رفتم. فقط خدا می داند که چقدر متنفرم از این که وقتی دارم از جایی می روم یک نفر با صدای بلند بگوید موفق باشی. واقعا اعصاب آدم خرد می شود."
"اصلا کل مشکل همین است؛ نمی توانی جایی را در این دنیا پیدا کنی که آرامش داشته باشد، چون اصلا چنین جایی وجود ندارد. شاید فکر کنی که وجود دارد ولی وقتی به خیال خودت به چنین جایی رسیدی یک نفر پیدایش می شوم و زیر دماغت می نویسد: {...}."
"نکته ای که در مورد بچه ها باید به آن توجه داشته باشی این است که اگر می خواهند یک حلقه طلا را بگیرند باید به آنها اجازه بدهی که این کار را انجام بدهند. اگر موفق نشدند، خب، موفق نشدند، ولی اصلا خوب نیست که چیزی به آنها بگویید."
"هرگز چیزی به کسی نگویید. اگر بگویید، کم کم همه را از دست می دهید!"  

 

منبع: http://www.tabnak.ir/fa/pages/?cid=83602

نظرات 3 + ارسال نظر
ali mahrooz شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:25 ب.ظ http://www.byrapid.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

غزلک شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 12:38 ب.ظ http://golemamgoli.blogsky.com/

چه جالب

مشتاق شدم این کتابو بخونم

اینجا که میام چیزهای جدید و جالبی میبینم

یلدا یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:11 ق.ظ

من که از شخصیت نویسنده خوشم نیومد ،ظاهرا با اطرافیان سر ناسازگاری داشته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد