سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

حکایت بطری

 یک روز صبح همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می‌زدیم، که چیزی را دیدیم که درافق می‌درخشید؛ هرچندقصدداشتیم به یک دره برویم، مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش ازچیست. تقریبا"یک

ساعت زیر آفتابی که مدام گرمتر می‌شد راه رفتیم، وتنها هنگامی که به آن رسیدیم فهمیدیم چیست. یک بطری آبجوبود، خالی. شایدازچندسال پیش درآنجا افتاده بود... از آنجا که صحرا بسیارگرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم که دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت فکرکردم: چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، ازپیمودن راه خود باز مانده‌ایم؟"

اما باز فکر کردم: اگر به سمت آن نمی‌رفتیم، چطور می‌فهمیدیم درخششی کاذب است؟

 

برگرفته از دومین مکتوب---- اثر :پائولوکوئیلو ----برگردان:آرش حجازی

نظرات 1 + ارسال نظر
یلدا جمعه 18 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ق.ظ

فکر کنم باید همه جا تابلوی لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد، نصب کنن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد