یک روز صبح همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم میزدیم، که چیزی را دیدیم که درافق میدرخشید؛ هرچندقصدداشتیم به یک دره برویم، مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش ازچیست. تقریبا"یک
ساعت زیر آفتابی که مدام گرمتر میشد راه رفتیم، وتنها هنگامی که به آن رسیدیم فهمیدیم چیست. یک بطری آبجوبود، خالی. شایدازچندسال پیش درآنجا افتاده بود... از آنجا که صحرا بسیارگرمتر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم که دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت فکرکردم: چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، ازپیمودن راه خود باز ماندهایم؟"
اما باز فکر کردم: اگر به سمت آن نمیرفتیم، چطور میفهمیدیم درخششی کاذب است؟"
برگرفته از دومین مکتوب---- اثر :پائولوکوئیلو ----برگردان:آرش حجازی
فکر کنم باید همه جا تابلوی لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد، نصب کنن