سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
  ادامه مطلب ...

کس نداند این تو هستی یا منم

عاشق سرمست و بی‌پروا منم
بی‌خبر از خویش و از دنیا منم

در دل دشت جنون آواره‌ام
گردباد سرکش صحرا منم
  ادامه مطلب ...

میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
  ادامه مطلب ...

شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو

برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خون‌ریز تو

ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
  ادامه مطلب ...

ساقی سیمین بدن

با ساقی سیمین بدن
در پای گل ساغر بزن 
سنبل  بچین
سوسن ببین در سایه بنشین
  ادامه مطلب ...

کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد

من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
  ادامه مطلب ...

آرزومند تو هستیم خدا می‌داند

دل به سودای تو بستیم خدا می‌داند
وز مه و مهر گسستیم خدا می‌داند

ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا می‌داند
  ادامه مطلب ...