زندگی کاشکی به من اَمون میداد
گوشه ی چشمی به من نشون میداد
یه کتاب حرف تُو دلم داشتم، اگر
خدا یک ذره به من زبون میداد
نمیدونم نمیدونم چی بگم
چی بگم از کی بگم با کی بگم
میدونم لبهای من همیشه بسته میمونه
خستگی ها برای پاهای خسته میمونه
میدونم توُ سینه ها تا دلا سنگر میگیرن
چهره عشق همه جا پیر و شکسته میمونه
نمیدونم نمیدونم چی بگم
چی بگم از کی بگم با کی بگم
زمونه خاطره های ما رو
از ما میگیره پس نمیده
کلید خونه خوشبختی رو
برداشته به هیچکس نمیده
نمیدونم نمیدونم چی بگم
چی بگم از کی بگم با کی بگم
دوس دارن ترانه هام بازم نخونده بمونه
نمیخوان رازِ مگوی منو هیشکی بدونه
اما من با واژه های بی صدام داد میزنم
تا سکوتمم بمونه توی گوش زمونه
آخرش ترانه هامو میگیرن پس نمیدن
حتی ساز منو با اینکه شکسته س نمیدن
نمیدونم ، نمیدونم چی بگم
چی بگم ، از کی بگم ، با کی بگم
محمدعلی بهمنی