سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

شمع داند قدر داغ لاله را

آنکه جانم شد نواپرداز او
می‌سرایم قصه‌ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
  ادامه مطلب ...

هر لحظه گردد بلایی چون سایه پیرامن من

تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمین‌تن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من

جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چه‌ها کرد خواهی ای شعله با خرمن من
 

ادامه مطلب ...

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
  ادامه مطلب ...

پرواز دل به سوی خدا می‌برد مرا

همراه خود نسیم صبا می‌برد مرا
یا رب چو بوی گل به کجا می‌برد مرا

سوی دیار صبح رود کاروان شب
باد فنا به ملک بقا می‌برد مرا
  ادامه مطلب ...

اشک بی‌قدرم ز چشم آشنا افتاده‌ام

با دل روشن در این ظلمت‌سرا افتاده‌ام
نور مهتابم که در ویرانه‌ها افتاده‌ام

سایه پرورد بهشتم از چه گشتم صید خاک
تیره‌بختی بین کجا بودم کجا افتاده‌ام
 

ادامه مطلب ...

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود

چنانم بانگ نی آتش بر جان زد
که گویی کس آتش بر نیستان زد

مرا در دل عمری سوز غم پنهان بود
نوای نی امشب بر آن دامان زد
  ادامه مطلب ...

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
  ادامه مطلب ...