گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبهای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلبِ خون شده بشکست، می رود
اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
هرچند مضحکاست و پر از خندههای تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود
بیراههها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود
افشین یدالهی
نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز
کیوان شاه بداغی
میروی مهر تو جانا ز دل و جان نرود
تو دل و جان منی جان ز تن آسان نرود
تیرِ آهم به دلِ سخت تو تاثیر نکرد
نه غریب است به فولاد که پیکان نرود
ادامه مطلب ...
گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد
ادامه مطلب ...
صبح آمده است برخیز
بانگ خروس گوید
وین خواب و خستگی را
در شط شب رها کن
مستان نیم شب را
رندان تشنه لب را
بار دگر به فریاد
در کوچه ها صدا کن
خواب دریچه ها را
با نعره ی سنگ بشکن
بار دگر به شادی
دروازه های شب را
رو بر سپیده وا کن
بانگ خروس گوید
فریاد شوق بفکن
زندان واژه ها را
دیوار و باره بشکن
و آواز عاشقان را
مهمان کوچه ها کن
زین بر نسیم بگذار
تا بگذری از این بحر
وز آن دو روزن صبح
در کوچه باغ مستی
باران صبحدم را
بر شاخه ی اقاقی
آینه ی خدا کن
بنگر جوانه ها را
آن ارجمند ها را
کان تار و پود چرکین
باغ عقیم دیروز
اینک جوانه آورد
بنگر به نسترن ها
بر شانه های دیوار
خواب بنفشگان را
با نغمه ای در آمیز
و اشراق صبحدم را
در شعر جویباران
از بودن و سرودن
تفسیری آشنا کن
ادامه مطلب ...
آشوب و بلا از آسمان میجوشد
با هر قدمی دوان دوان میجوشد
این خونِ پرندگانِ پرپر شده است
کز «چشمهی صلح» اردوغان میجوشد
بهروز سپیدنامه
با دوک خویش، پیرزنی گفت وقت کار
کاوخ! ز پنبه ریشتنم موی شد سفید
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
ادامه مطلب ...