روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
خدایا جهانپادشایی تو راست
ز ما خدمت آید خدایی تو راست
پناه بلندی و پستی تویی
همه نیستند آنچه هستی تویی
آنکه جانم شد نواپرداز او
میسرایم قصهای از ساز او
ساز او در پرده گوید رازها
سر کند در گوش جان آوازها
ادامه مطلب ...
یاران! قفسم را به عبث در مگشایید
من را بگذارید و به پرواز درآیید
من بندیِ او هستم و دلشادم از این بند
زاین بیشتر افسانه به باطل مسُرایید
از نگهم ریزد موج آرزوها
پیش لبت بستم لب ز گفتگوها
رمز عاشقی را در نگاه تو خوانده ام من
در تو دیده ام نقش همه عشق و آرزوها
ادامه مطلب ...
خدایا به لوح و قلم سوگند
به راز وجود و عدم سوگند
به آشفته حالی که بر خاکت
زند بوسه ها دم به دم سوگند
تا دامن از من کشیدی ای سرو سیمینتن من
هر شب ز خونابه دل پر گل بود دامن من
جانا رخم زرد خواهی جانم پر از درد خواهی
دانم چهها کرد خواهی ای شعله با خرمن من