ابر سحرخیز ببار و ببار
هیچ مپرهیز، ببار و ببار
فرصت پنهان شدنم را بگیر
رحم نکن بر منِ در من اسیر
ماهی من، تُنگ پذیری نداشت
حیف جز این نیز گزیری نداشت
تُنگ نه، شاید دلِ تَنگم چه فرق
این که منم شیشه و سنگم، چه فرق
تو همایون مهدِ زردشتی و فرزندانِ تو
پورِ ایراناند و پاکآیین نژادِ آریان
اختلافِ لهجه ملیت نزاید بهرِ کس
ملتی با یک زبان، کمتر به یاد آرد زمان
گر بدین منطق تو را گفتند ایرانی نهای
صبح را خوانند شام و آسمان را ریسمان
ادامه مطلب ...
بخوان ز نگاهم که غرق گناهم
بگو چه کنم گم کرده راهم
ندانم از این دنیا چه خواهم
بگو، تو بگو رو به که آرم
به دست چه کس دل بسپارم
کجا برم این دل که نباشد
نشان تو ای صبح بهارم
هر کجا پا می گذارم
خاطراتی از تو دارم
بیا بهار را گذشته ها را
تو بار دیگر به خاطر آور
ادامه مطلب ...
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ادامه مطلب ...
شب از شبهای پاییزیست.
از آن همدرد و با من مهربان شبهای شکآور
ملول و خستهدل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من
که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد،
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی.
ادامه مطلب ...
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
ادامه مطلب ...
امشب چو لاله داغ تو بر جان نهاده ایم
دیوانه وار سر به بیابان نهاده ایم
عشق تو زندگانی ما را خراب کرد
چون جغد آشیانه به ویران نهاده ایم
ادامه مطلب ...