فتنه ی چشم تو چندان ره بیداد گرفت
که شکیب دل من دامن فریاد گرفت
آنکه ایینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
ادامه مطلب ...
گفته بودی که شب جور ب پایان آید؛
کفر و الحاد رود حضرت ایمان آید!
این زمستان گذرد،فصل بهاران آید؛
باز از ابرپر از عاطفه، باران اید!
گفته بودی:شب تاریک سحر میگردد؛
یک نفر مانده از این قوم،که برمیگردد!
ادامه مطلب ...
ای صبا آنچه شنیدی ز لب یار بگو
عاشقان محرم رازند نه اغیار بگو
هم توداری خبراز زلف شکن درشکنش
پیش ما قصه دلهای گرفتار بگو
شرح غارتگری زلف دلاویز بکن
وصف خون ریزی آن نرگس عیار بگو
ادامه مطلب ...
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد
پیش هر بیگانه گویم راز خود
آشنا رویی مرا دیوانه کرد
ادامه مطلب ...
عقیــم دشـت بیحاصل دلــم وای
نــســیـــم دره ی بــــاطـــل دلــم وای
خـراب خــسـتــه ی از پــا نـشـسـتـه
دلــم وا دل، دلــم وا دل، دلــم وای
دلــم تنگ و دلــم تنگ و دلــم تنگ
گــریـبـان غـمـت را مـی زنـد چـنگ
ادامه مطلب ...
چون زلف توام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
ادامه مطلب ...
تو ز عشق خود نپرسی که چه خوب و دلربایی
دو جهان به هم برآید چو جمال خود نمایی
تو شراب و ما سبویی تو چو آب و ما چو جویی
نه مکان تو را نه سویی و همه به سوی مایی
ادامه مطلب ...