بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
ادامه مطلب ...
بر من گُذشتی سر بر نَکردی
از عِشق گفتم ، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مِهرش در سر نکردی
گفتم گلم را می بویی از لطف
حَتی به قَهرش پرپر نکردی
دیدی سَبویی پر نوش دارم
با تِشنگی ها لَب تر نکردی
یادت به هر شِعر منظور من بود
زین باغ پرگل منظر نکردی
هنگام مـَستی شور آفرین بود
لطفی که با ما دیگر نکردی
سیمین بهبهانی
ترسم که اشک در غم ما پردهدر شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
ادامه مطلب ...
به خدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمیپذیرم
همه عمر با حریفان بنشستمی و خوبان
تو بخاستی و نقشت بنشست در ضمیرم
مده ای حکیم پندم که به کار در نبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم
ادامه مطلب ...
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
باده ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
آن شب جانفرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم منتظرت بودم
تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی ، چاره ساز منی
قسم به نگاهت به چهره ی ماهت
بر آن صف مژگان به چشم سیاهت
که تیر بلا را نشانه منم
قسم به بلایی که از تو کشیدم
به عهد و وفایی که از تو ندیدم
بر آتش عشقت زبانه منم
نیامد ز سوی توام خبری
نداری تو بر حال من نظری
شکایت برم از تو پیش خدا
تو را خاطر افتاده با دگری
شبم تیره گون شد
دل از غصه خون شد
اسیر جنون شد به خاطر تو
جفایت کشیدم وفایت ندیدم
چها نشنیدم به خاطر تو
دگر باره گفتم خطا نکنم
به دام بلا دل رها نکنم
تو زمزمه ی سوز و ساز منی
امید دلی چاره ساز منی
تو هرچه که هستی نیاز منی
تو زمزمه ی سوز و ساز منی
بامداد جویباری
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
ادامه مطلب ...