سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

گیسوی تو

برق چشمان تو یک جور دگر می‌گیرد
آتش عشق تو در هیزمِ تَر می‌گیرد

هستی‌اش را نکند یک‌سره بر باد دهی
بی‌سبب نیست برایت گلِ سر می‌گیرد

نه فقط من به تو دلتنگ که در باغچه هم
لاله از داغ تو دندان به جگر می‌گیرد

حکمت روشن این پلک‌زدن‌ها این است
تیغِ ابرو بکشی چشم سپر می‌گیرد

مو پریشان نکنی کاش که در فلسفه هم
بحث‌ها بر سر گیسوی تو در می‌گیرد

لااقل با غزلی تازه دلم را خوش کن
ماه کِی از دل این برکه خبر می‌گیرد

سجاد شهیدی

قاب تو

یارب، دل‌‌ِ من عکس تو را قاب گرفته‌ست
جان روح‌ِ مَه و مِهر‌ِ جهانتاب گرفته‌ست

روح‌ِ مَه و خورشید که سهل است، دل از شوق
چون صبح پرستو، پَرِ پرتاب گرفته‌ست
  ادامه مطلب ...

تفنگ

تو تفنگی داری
و من گرسنه‌ام،
تو تفنگی داری
زیرا که من گرسنه‌ام،
تو تفنگی داری
پس من گرسنه هستم.
  ادامه مطلب ...

این دل دیوانه به خونم کشد

ای همه ی هستی من ز آن تو
جان و دلم بسته ی پیمان تو

عشق به سر حد جنونم کشد
این دل دیوانه به خونم کشد
  ادامه مطلب ...

من کجا؟ باران کجا؟

من کجا، باران کجا و راه بى پایان کجا
آه این دل دل زدن تا منزل جانان کجا

اى حریر از شانه هایت ریخته تا راه من
عطر خوبت را بگو آخِر کنم پنهان کجا
  ادامه مطلب ...

غرور تازه به دوران رسیده

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه‌ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلبِ خون شده بشکست، می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده
آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرچند مضحک‌است و پر از خنده‌های تلخ
بر ما هر آنچه لایقمان هست می رود

بیراهه‌ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود


افشین یدالهی

غصه هم می گذرد

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی ...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز

کیوان شاه بداغی