سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

ماجرای کدورت بین ابتهاج و شهریار چه بود؟/ روایت «سایه» از شعری که شهریار برای او سرود

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
رابطه‌ی هوشنگ ابتهاج و شهریار، رابطه‌ای عجیب و منحصر به فرد است که روایت‌های جالبی پیرامون آن شکل گرفته است.

هوشنگ ابتهاج (ه.الف.سایه) از اواخر دهه ۲۰ با شهریار آشنا شد. او نخست هر هفته روزهای شنبه به دیدار شهریار میرفت اما کم کم فاصله این دیدارها کوتاه و کوتاهتر شد تا این که به هر روز رسید. ابتهاج سالها هر روز ساعت دو و نیم بعدازظهر به خانه شهریار میرفت و تا نیمه شب در کنار او میماند. 

اما ماجرای برخورد تلخ شهریار با ابتهاج در یکی از این دیدارها و آسیبی که هر دوی آنها از این اتفاق میبینند ماجرای جالبی است که خواندن آن خالی از لطف نیست. 

سایه در کتاب «پیر پرنیاناندیش که حاصل گفتوگوی بلند میلاد عظیمی و همسرش با ابتهاج است این ماجرا را چنین روایت کرده است: 

«دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود، عشق هم اگر بگیم، کمه… واقعا هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه میکنم میبینم که من خیلی صادقانهتر و بیغل و غشتر اونو دوست داشتم، بیهیچ توقعی اونو دوست داشتم.

حزنی در نگاهش مینشیند.

 

ادامه مطلب ...

اینهمه عکس ِ تو را مثل ِ "مونالیزا" کشیدم

هیچ هم زیبا نبودی، من تو را زیبا کشیدم
بی جهت اغراق کردم، دلبر و رعنا کشیدم

از "لئوناردو داوینچی" عذرخاهی میکنم که
اینهمه عکس ِ تو را مثل ِ "مونالیزا" کشیدم
  ادامه مطلب ...

با کاسه ی چشم. آب رو ریزی کرد

در خلقِ تو ٬طرح نو در انداخته است
باعشق به خلقت تو پرداخته است

در آینه روی صورتت دقت کن!
انگار خدا سفارشی ساخته است

+++++++++++++++++
  ادامه مطلب ...

شاهبانو! میشود باشم وزیر ِ عاشقت؟

وای اگر یک شب در آغوشم بگیری محشر است
تنگ بین ِ بازوان ِ تو اسیری محشر است

تا تویی ماه ِ تمام ِ هر شب ِ این آسمان
حال و روز ِ کهکشان ِ راه ِ شیری محشر است
  ادامه مطلب ...

فریدون مشیری


ﺍﻫﻞ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﭼﻪ ﯼ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﮐﻨﺎﺭﯼ 
، 
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﭘﺎﯼ ﺑﻪ ﻗﻠﺐ ﻣﻦِ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻧﻬﺎﺩﯼ ، 
ﺗﻮ ﮐﺠﺎ ؟
 
ادامه مطلب ...

چرا مادر منو صدا نکردى

بهم گفتن گلتُ آب برده،دیگه تنها شدى برا همیشه
کسى که دلشو زده به دریا،به این راحتیا پیدا نمیشه

بهم گفتن گلتُ آب برده،کسى از جاىِ اون خبر نداره
دیگه باید بشینى تا یه روزى،که دریا پرپرش رو پس بیاره

حالا میگن تورو با دسته بسته،تورو زنده زنده خاک کردن
نمیدونى که مادر چى کشیدم،منو با این خبر هلاک کردن
  ادامه مطلب ...

خسته ام

خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی,
بشنود یک نفر از نامزدش دل برده...
 مثل یک افسر تحقیق شرافتمندی,
 که به پرونده ی جرم دخترش برخورده...

 خسته ام مثل پسر بچه که درجای شلوغ ,
بین دعوای پدر مادر خود گم شده است ...
خسته مثل زن راضی شده به مهر طلاق,
 که پس از بخت بدش سوژه ی مردم شده است...

خسته مثل پدری که پسر معتادش,
 غرق در درد خماری شده فریاد زده...
مثل یک پیرزنی که شده سربار عروس,
 پسرش پیش زنش بر سر او داد زده...

خسته ام مثل زنی حامله که ماه نهم,
 دکترش گفته به درد سرطان مشکوک است...
 مثل مردی که قسم خورده خیانت نکند,
زنش اما به قسم خوردن آن مشکوک است...

خسته مثل پدری گوشه ی آسایشگاه,
 که کسی غیر پرستار سراغش نرود...
 خسته ام بیشتر از پیر زنی تنها که ,
 عید باشد نوه اش سمت اتاقش نرود...

خسته ام کاش کسی حال مرا می فهمید,
 غیر از این بغض که در راه گلو سد شده است...
 شده ام مثل مریضی که پس از قطع امید,
 در پی معجزه ای راهی مشهد شده است...

                                   سیمین بهبهانی