سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

طلوعی دیگر

و دگر بار سحر می‌آید

از پس این شب خوف انگیزم

که ببرده است ز من طاقت و نا

و طلوعی نو در راه است که آن

سینه این شب ظلمت زده را،

که بیافکنده خود را به مثال بختک

بر دل و جان همه مردم شهر،

بدراند باز، بدراند باز

صدای دوست

آن صدای آشنا آید به گوش

می‌رباید هردم از دل عقل و هوش

ای فدای نغمه‌ات جان و دلم

می‌سراید شعر تو این دل. خموش

دلتنگی

نازنین دلدارم

دل من طاقت دوری تو را کی دارد؟

مهربان غمخوارم

دیده‌ام ناز تو را کم دارد

باغبان جانم

میوه‌های دل من حال رسیدن دارد

درمان

دلا گر درد تو دوری یار است

به آن خو کن که درمانش محال است