سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

سحرگاه امید

به نام نامی یکتای بی همتا

کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد

من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد

دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
  ادامه مطلب ...

آرزومند تو هستیم خدا می‌داند

دل به سودای تو بستیم خدا می‌داند
وز مه و مهر گسستیم خدا می‌داند

ستم عشق تو هر چند کشیدیم به جان
ز آرزویت ننشستیم خدا می‌داند
  ادامه مطلب ...

برایم شعر خواهی خواند

من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
   ادامه مطلب ...

تأثیر آه ماست که این دانه سوخته

سودای عشق، عاقل و دیوانه سوخته    
در این شراره محرم و بیگانه سوخته

رندی کشیده آهی و از برق آه او    
یک نیمه بیش دوش ز میخانه سوخته
  ادامه مطلب ...

خود را ،فراتر از سبلان فرض کرده‌اند

ما را همیشه برگ خزان فرض کرده‌اند
در زیر پای رهگذران فرض کرده‌اند

چون ابرهای کاغذی آسمان شهر
در دست بادها ،نگران فرض کرده‌اند
  ادامه مطلب ...

سکوت گویا

سکوت اگر نشانه رضا بود
چگونه باور نکنم سکوت گویای تو را
نگاه اگر پیام آشنا بود
چرا تمنا نکنم نگاه گیرای تو را

  ادامه مطلب ...

کجا جویم تو را آخر من حیران نمی‌دانم

دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی‌دانم
همه هستی تویی فی‌الجمله، این و آن نمی‌دانم

به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی‌بینم
بجز تو در همه گیتی دگر جانان نمی‌دانم
 

ادامه مطلب ...