سودا زده ای مستانه
آمد شبی از میخانه
گفتم که ربود از خویشت
گفتا نِگهِ جانانه
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
به جز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
ادامه مطلب ...
عاشق سرمست و بیپروا منم
بیخبر از خویش و از دنیا منم
در دل دشت جنون آوارهام
گردباد سرکش صحرا منم
ادامه مطلب ...
نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم
برفت در همه عالم به بی دلی خبرم
نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم
نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم
ادامه مطلب ...
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت زان غمزهٔ خونریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
ادامه مطلب ...
با ساقی سیمین بدن
در پای گل ساغر بزن
سنبل بچین
سوسن ببین در سایه بنشین
ادامه مطلب ...
من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
ادامه مطلب ...